چیزی که بیش از پیش این روزها به ما انرژی می دهد و گل خنده را به لبهامان می نشاند، قصه سرایی دردونه ی خانه ی ماست...
قصه هایی با لحن و منش کودکی، با فعل هایی که لحن کِشدااااااااااااارشان روحت را لبریــــــــــــــز شوق، می کِشَد و می کُشَد،
قصه هایی که اینگونه شروعشان می کند:
یکی بود یکی نبــــــــــــــــــــود
ایندونه گنبد بــــــــــــــــــــــود
زیر گنبد ایندونه خدا بــــــــــــــود
دیگه هیچ کس نبــــــــــود
ایندونه بابا بود ، ایندونه مامان بود ، ایندونه سارا بــــــــــــــــــــــــود.
و به دنبالش داستان های فی البداهه ی متفاوتی می یابد و می گوید،
مثلا:
شب بــــــــــــــود
بابا تَخَم ( تََختَم) دید.
مامان تخم دید.
مامان و بابا تَخَم دیـــــــــد
بــــــــــــــــعدش ساااااااارا لالا کــــــــــــــرد.
لالا لالا...
و همه ی این قصه ها وقتی شیرین ترست که خود را در جایگاه مادرانه قرار می دهد و برای ناز دانه عروسکش می خواند.
و من دیوانه می شوم در توتوی جانم از این همه ذوق، از این همه شوق، از این همه زندگی، از این همه...